روزهای خوش در راه...



آفتاب صبح 22بهمن نزده از خونه میرم به این امید که یک یا دو روز دیگه با دخترکی کوچیک برگردم به خونه مون، خونه ای که تو هر اتاقش به لطف رفقا و مهربان همسر دسته ای نرگس هست، خونه ای که دوستش دارم و مطمینم بعد از این دوست تر هم خواهم داشتش...



دست ما کوتاه و خرما بر نخیل


دلم یه دسته ی بزرررگ نرگس میخواد.

یه مهمونی دخترونه ی شلوغ شاد.

یه سفر سرد زمستونی.

یه عالمه لباسای گل گلی و خال خالی و مربع مربعی .

یه عالمه کمد و قفسه و کتابخونه .

کلی غذاهای خوشمزه ی دست پخت یه آدم مهربون.

کیک و شیرینی و دسرای هیجان انگیز.

زیارت امام رضا، مفصل، طولانی.

پریدن و ورجه ورجه.

رفتن خونه ی یه دوست و ساعتها اونجا موندن و زندگی عادیشو نگاه کردن.

یه خونه ی خیلی تمیز و لم دادن و یه کتاب گرم خوندن.

شمال و دریا و جنگل و چای.

جنوب و هرمز و هوای بهاری.

سوپهای خوشمزه.

عطرهای زیاد خوشبو.

کافه های قشنگ با خوراکی های خوشمزه.

فیلمهای تمیز و داستان دار .

نوشتن های دیوانه وار از جزییات روزمره.

حرفهای خرکی زیاد با رفقا و خندیدن.

ساعت ها بین قبرهای گلزار شهدا راه رفتن و لذت بردن.

مهمونی خانوادگی و شیرین زبونی های بچه ها.

خواب راحت شبانه و صبح زود بیدار شدن.

یه جلسه اخلاق خوب و نیم ساعت حرف شنفتنی.

خرید سبزیجات.

روبالشی های جدید.

سرسره برفی و تیوپ سواری.

بازار گل و دیته دسته گل زمستونی خریدن.

شهربازی حتی.

تو ماشین آهنگ خوب گوش دادن.

وضعیت سفید دیدن.




دلم پکید.

پکیدم.



دل تنگی واژه ی حقیری ست...


یک ماه پیش، چنین شبی نجف بودیم. آخرین ساعت های سفر بود. من رمق رفت و آمد و بازارگردی و  در واقع هیچ کاری جز خوابیدن در حرم امیرالمومنین نداشتم. از بقیه جدا شدم و رفتم حرم تا ساعت 12 که برگردم سر قرار. مامان  هم با  این که از ظهر و حتی قبل تر کمی سرما خورده و بی حال بود با بقیه رفت. رفتم توی حرم، تنها. نماز خوندم، گشتم و جای گرم و نرمی با یک پتو پیدا کردم و دو ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم فکر مامان رهام نمی کرد، حس می کردم که نباید ازشون جدا می شدم و میاوردمشون این کنج خلوتی که پیدا کردم استراحت کنن اما هیچ راهی هم برای پیدا کردنشون نبود. شروع کردم به راه رفتن توی صحن، باید که شب ها نجف بوده باشید و از یک ساعتی به بعد حرم را دیده باشید تا بفهمید چه حالی بود و بودم. گروه گروه زوار سرگرم کارهای خودشان و از هر سمتی صدایی و دعایی... و هربار که سرم را بالا میگرفتم و ایوان طلا را می دیدم ناخودآگاه می گفتم"ایوان نجف عجب صفایی دارد، حیدر بنگر چه بارگاهی دارد"و در همان حال میرفتم سمت ضریح برای اولین و آخرین بار در آن سفر. نزدیکی های ضریح ایستادم به تماشا، تماشای خوشه های انگوری که روی ضریحند و هی به خم و می و مستی فکر کردم. جلوتر فاطمه رو دیدم که نشسته بود و حالی داشت در مایه های همون مستی. رفتم که جایی بشینم به زیارت وداع خوندن که سارا رو دیدم و مامان رو که کنارش خواب بود، سارا خسته بود اما بیدار کنار مامان نشسته بود، حال مامان هیچ خوب نبود و بی رمق بود. حالم خیلی بد شد، حس کردم چقدر واقعی نگران بودم چند ساعت پیش. دلم میخواست کاری کنم اما من اون دختر خوبی نبودم که بتونم کاری کنم. حس میکردم انقدر کوتاهی کرده م که اگر نبود حرم امیرالمومنین و انبساط روح و قلبی که توش هست، جا داشت سکته کنم. فکر همه ی بیخیالی هام و بی تفاوتی هام نسبت به همه ی آدمهای عزیز زندگیم رهام نمی کرد، گریه هم نمی شد کرد و حتی بغض. زیارت وداع سریعی خوندم و رفتیم...

باقی ماجرا از رسیدنمون سر قرار و فرودگاه  هم خودش داستانی ه، اما امشب که دوباره خوابیدن توی روز کار دستم داده و خوابم نمیبره، یکهو یاد حال اون شبم افتادم و باز خیلی ترسیدم. کاش  بهتر بودم لااقل برای کسایی که برای من بهترین ها بودن و هستن همیشه. 


پ.ن1: از اول تا آخر نوشته رو یکبار خوندم، علاوه بر پرش های نگارشی،  روایت بی سر و تهی هم شده، اما... هیچی. صرفا جهت ثبت در وبلاگ مثلا!


آخ از نبودن ها.


چیزی تا اذان مغرب و شب جمعه نمونده. صدایی مثل صدای مناجات های قبل از اذان صبح حرم امام رضا از یک جای دوری میاد.

دل ه تنگم بدجور هوایی میشه، هوایی وقت هایی که برای نماز صبح میری حرم و از دور تو خیابون که میری سمت حرم صدای مناجات گنگی شنیده میشه، آخ که چه عاشقانه ی خواستنی ای ه. 

دلم ترکیب دوییدن تو سرما برای رسیدن به نماز جماعت صبح و اون صدای بهشتی رو خواست...



 

خلبان، پلیس، مامان، آرایشگر!


اواخر دبستان و راهنمایی که آدم احساس می کنه دیگه باید تصمیم بگیره وقتی بزرگ شد قراره چی کاره بشه، من هم مثل بقیه آدم های هم سن و سالم، ساعت ها تصویرسازی می کردم خودم رو در شغل ها و رشته های مختلف، بعد از مدتی تصویری که خیلی پررنگ از خودم داشتم، یک خانم 24 ساله بود که  کارشناسی ارشدش تازه تموم شده، مانتو و شلوار رسمی سورمه ای( از اینا که خیلی رسمین و خط اتویی و اینا ) می پوشه همیشه با کیف و کفش ساده ی چرم و خیلی مشغولیت داره، نمیدونم این دختره مهندس بود یا وکیل، اما مطمینم عکاسی یا همچین چیزایی نخونده بود.

و بعد از این تصویر که به 24سالگیم مربوط بود، هیچ تصویری وجود نداشت، صفحه سفید یا سیاه می شد! هرچقدر هم زور می زدم و تخیل می کردم چیزی عایدم نمی شد! از لحاظ علمی و اجتماعی منتهایی که برای خودم متصور بودم همون تصویر مشروح بود و البته با روحیه ی پسرونه و رام نشده ای که من داشتم، مسلما نمی تونستم خودم رو همسر یا مادر کسی تصور کنم، اصلا فک کنم ازدواج و این چیزها هرگز تو برنامه م نبود و موکول شده بود به جایی بالای 30 سالگی که می افتاد تو صفحه سفید یا سیاه تصوراتم!

این چیزهایی که نوشتم، فکر و خیال های گذرا نبود، تا سالها واقعا منتظر بودم که به این تصویرم برسم و هرچی بیشتر به سن 24 نزدیک می شدم قضیه ترسناک تر می شد! از اوایل دبیرستان و علاقه م به هرچیز گل گلی و شل و نخی و رنگارنگ گرفته که تصویر مانتوشلوار سورمه ای  رو دود می کرد تا بی علاقگیم به انواع مهندسی ها  و رشته های مثلا شیک و بعد هم که تغییر رشته و هنر و عکاسی خوندن، و  به جای یک آدم شیک، یک آدم اهل سفر و رفاقت کردن و بعد هم که ازدواج در 20 سالگی و انهدام  غیرمترقبه ی تصویرها! اما چیزی که هنوز هم تا همین چندماه پیش و  حتی تا حالا، باقی مونده صفحه ی ننوشته شده ی بعد از 24سالگی ه، امروز آخرین روز 24سالگی منه. از فردا وارد 25 سالگی میشم در حالی که کوچکترین شباهتی به تصویر رویاهای کودکی و نوجوانیم ندارم و البته در حالی که، همچنان نمیتونم تصویری از خود بعد 24سالگیم داشته باشم!


امروز 14 دی 92، توی خونه ی نامرتبم نشستم که از هر گوشه ش کاری منو صدا میزنه،و من رمق و حوصله ای برای هیچ کدوم ندارم،  از پارسال بهمن که از پروژه ی کارشناسیم دفاع کردم بخاطر شیرین کاریا و مسیولیت پذیریای همه ی دوستان دانشگاه و وزارت علوم  ارشد خوندنم هوا شده و من موندم و لیسانسم، دخترک 32هفته ای توی دلم مدام تکون می خوره و قند توی دلم آب می کنه که تا کمتر از دو ماه دیگه -به فضل خدا به صحت و سلامت-دنیا میاد و همین اتفاق آخری، اون صفحه رو همچنان دست نیافتنی کرده! هرچقدر تلاش می کنم نمی تونم تصور کنم هر اتفاقی توی این دو ماه و بعدش بیفته زندگی من چطور خواهد بود و من چی کار می کنم، اما این رو خوب می دونم که هییییچ رقمه فکر نمی کردم اون اتفاق و نقطه ی عطف 24سالگیم قراره دخترکی باشه از آن خودم!

حالا بعد نزدیک به ده، پونزده سال از رویاپردازی های بر باد رفته م، دیشب از مهدی می پرسیدم بنظرت من بزرگ شدم چی کاره بشم؟ و خب هنوز هم جوابی نداشتم! جوابی حتی در حد رنگ و مدل لباس و کیف و کفشم در حین انجام کار و شغلم وقت بزرگ شدگی!



ضمنا: بررسی این مرض که ماها از کودکی فکر میکنیم باید بدونیم قراره چی کاره بشیم و هی و همیشه هم باهامون هست این حس که ای بابا، کاره ای هم نشدیم و نمیشیم، روضهی مکشوفی ه که در توان و حوصله ی من نیست دیگه، در حالی که بطور میانگین ماهی دو سه بار از خودم می پرسم مهتاب میخوای چی کاره شی حالا بالاخره؟!


پیش نویس!



این که امسال بعد از چندین سال،تولدم از ماه محرم و صفر جست بیرون و افتاده تو ماه ربیع الاول رو بسیار بسیار به فال نیک می گیرم و امیدوارم تنبلی کار دستم نده و چیزهایی رو که مدتهاست دوست داشتم بنویسم، بنویسم!



مرد خوب خدا

همیشه همین طوری دیده بودمش. یک شلوار پارچه ای ساده، یک پیراهن کرم، طوسی یا سفید روی شلوار و یک کلاه قهوه ای ساده به سر. همیشه هم حوالی همین سن! همیشه همان جای همیشگی می نشست توی خانه شان و تکیه می داد به دو تا بالش، دخترها و پسرها که تا چندسال پیش هنوز هم بعضی هاشان با زن و بچه ها توی همان خانه زندگی می کردند، می رفتند و می آمدند و او که معمولا از بعد اذان صبح رفته بود سر زمین و عصر برگشته بود، دست و پاها رو شسته بود و نشسته بود همان جای همیشگی رو به پنجره های یکسره ی اتاق پذیرایی رو به در همیشه باز حیاط. هیچ وقت لازم نبود در بزنیم، لای در رو باز می کردیم و می رفتیم توی حیاط و بعد هم اون اتاق های ساده و لبخند و مهربانی شان که همیشگی بود انگار. 

چندوقتی بود این مرد عزیز سکته کرده بودن و خانه نشین شده بودن، شب اربعین هم از دنیا رفتن و روز اربعین دفن شدن .من و مامان اون روزها رو کربلا و در راه کربلا بودیم.از وقتی برگشتیم و فهمیدیم همه ی تصویرهای آرام اون خونه هی میاد تو ذهنم، خوش به سعادتشون که خوب زندگی کردن و وقت عزیزی رفتن. 

حاج حسین کیانی، پدربزرگ مامان بودن که همیشه برام مصداق مرد خوب خدا بودن و هستن، خدا رحمتشون کنه به برکت صلواتی بر محمد و آل محمد.




 


غبار ماتم تو آبرو به من داده...

انگار سرت را  برده باشی زیر آب استخر و از آنجا به دنیا نگاه کنی و صداها را بشنوی. قبل از سفرها همیشه این حال رو دارم، جایی که هستم برام رقیق میشه، سنگین میشم از حس های ناب و بعد سفر شروع میشه و پرت میشم توی دنیای غلیظی که مدتهاتصویرشو مزمزه  کرده بودم.

حالا، امشب دوباره شب قبل از سفره، وسایل تا حد خوبی جمع شده، لیست خرده کاری های فردا آماده ست و دلم، دلم بی تابه... با خودم مدام فکر می کنم به فرداشب این موقع، دو روز دیگه این موقع... هفته ی بعد این موقع... می دونید عجیب این دل شوره ی گنگ رو دوست دارم...

خیلی فکر کردم چی بنویسم اینجا، چه ایمیلی به دوستان بزنم، اسمسی چطور خداحافظی کنم اما خب به هیچ نتیجه ای نرسیدم!  الان هم که می نویسم از فوران کلمه و حس و خستگی و شوق سفر، حال عجیبی دارم که به بی خوابی شبهای قبل دامن زده و مجبور شدم بیام اینجا و چیزکی بنویسم. کاش میشد به جای حرفهای قبل از سفر، کمی از حال و هوای عجیب این سفر رو-به شرط حیات و برگشتن!- برای آدمها بیارم. گفتم هوا، هوش و حواسم رفت پی خاکهایی که پارسال روز قبل اربعین پسرکی از ورودی شهر کربلا با احتیاط جارو می کرد و جمع میکرد، ایستاده بودم منتظر بقیه گروه. کیسه ی آجیلم را که بعد 3روز پیاده روی تقریبا دست نخورده توی کیفم مانده بود خالی کردم و رفتم از آن آقا، خاک کف پای زوار حسین را گرفتم.  کاش امسال هم برسم به آنجا، ورودی کربلا، بین مردمانی که عجیب عاشقند و خاک کفش هایشان هم دوست داشتنی و خواستنی ست. کاش میشد مشتی هوا و مشتی غبار برایتان آورد، اصلا کاش میشد همه میرفتیم! فکر کنم این سفر، تنها سفری ست که دوست دارم همه برن و حسش کنن.

ادامه نداره.کلمه ها بدجور رام نشدنی شدن و حس ها و حرف ها رو ذبح می کنن.












هم صنف انبیا

گاه و بی گاه، با دلیل و بی دلیل، وقت رد شدن از کوچه ی مروی، وقت رد شدن از آب طالبی فروشی های بلوار کشاورز،  وقت هایی که گذرم به پاساژ مهستان میفته، دوم محرم هر سال و خیلی وقتای دیگه... یادشون میفتم. هنوز هم بعد از سه سال یخ می کنم از یادآوری 17 آذر  سه سال پیش، که کسی زنگ زد و گفت آقای غیاثی رفته...


برای معلم مثلثات عزیز ما، برای مردی که به معنای واقعی معلم بود و مومن بود و هرچی بیشتر از رفتنش می گذره بیشتر اینو می فهمم، صلواتی بفرستید و اگه حالش بود فاتحه ای!


پاییز، ساعت یازده.


بیدار که شدم، رفتم تره بار، میوه خریدم، دو کیلو سیب، یک کیلو انار، دو تا گریپ فروت و چندتایی گلابی. کدو و شلغم و هویج و گل کلم و کلم هم. برای غذای شب، شیر و خامه . همه را گذاشتم توی سبد خریدم که یک سبد حصیری سوغات هویزه ست که سوارش کردم روی چرخ های سبد خرید قدیمی مامان اینها.  اومدم بیرون و از گل فروشی محل گل خریدم، از مغازه داری که رفیق مهدی ست، قارچ و جوانه ی گندم .سر راه سری به سارا زدم و آمدم خانه.

ناهار خوردم از اون ناهارهایی که آدم فقط وقتی تنهاست میخوره، قارچ و کدوی تفت داده شده در  پنیر سفید! کم کم میوه ها رو شستم، اضافه ی وسایل یخچال رو که از چند روز پیش گذاشته بودم بیرون که مرتب کنم، ریختم توی ظرفهایی که باید و از شر کیسه های توی یخچال خلاص شدم. کمی پلاس گردی کردم، یکهو چیت و پیرهادی و علیمردانی آمدند سر زدند بهم به مدت فقط یک ربع و چای و رفتند. شام پختم، توی آشپزخونه و خونه خرده کاری کردم و الان ساعت هشت و نیم ه و هنوز تنهام.


اولین 16 آذر دانشجو نبودن هم اینجوری گذشت، بسیار آرام و لطیف و زنانه و پاییزی...



ضمنا: و به سپیده موقتی فکر کردم که امروز تولدشه و اون ینگه ی دنیاست!؛)) 





سلام بر گریه کنندگان بر تو!


برویم یک روضه ی خلوت بی بلندگو و بی بنر های چاپی و بی لیوان های یک بار مصرف، خلوت،  بنشینیم یک کنجی، آقایی از پشت پرده بخواند: "امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود, فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می شود..."  و ما؟ بغض هایی که توی هییت های این شب ها، هییت های معروف و شلوغ توی گلویمان مانده، اشک کنیم آرام...




والله که شهر بی تو مرا حبس می شود.



از آبی آسمان سنندج بنویسم-که چند روزی ست مهمانش هستم و عجیب است هنوز برایم دیدن کوه هایی که آفتاب رویشان افتاده، هر صبح و عصر از پنجره ی اتاق- یا از دلتنگی برای  تهران؟احساس بیچارگی می کنم وقتی دلم برای تهران تنگ می شود! به پنجره ی اتاقمان که فکر می کنم که به خانه ی در حال ساخت و سروصداهایش و دو تا خانه ی قدیمی با حیاط های رهاشده ی کثیف خشک باز می شود، فکر می کنم که دل من دقیقا برای چه چیز آن شهر تنگ شده؟

وقتی اینجا  با خاله می رویم بازار قدیمی و رنگ و بوی میوه ها و سبزیجات مستم می کنند به خریدهای عجله ای از تره بار فکر می کنم، به میوه های سردخانه ای تهران، به سبزیجات غالبا بی بوی تهران، دل من دقیقا برای چه چیز تهران تنگ شده؟

اینجا آخرشب قبل از خواب پنجره را که باز کنی بوی بارانی که در کوه ها و حتی شهرهای  اطراف باریده، دیوانه ات می کند، به بوی هوای تهران فکر می کنم، به بوی خاکستری ناجورش! دل من دقیقا برای چه چیز تهران تنگ شده؟


از صبح تا شب که بخوابم مقایسه می کنم، همه چیز را، نمی دانم اما. نمی فهمم چرا فکر می کنیم باید آنجا زندگی کنیم! اما خب فعلا که داریم زندگی می کنیم و چاره ای هم نیست! پس به اندک خوشی های کوچک تهران فکر می کنم، به بوی هرازگاه باران پاییزی، به خانه مان که دوستش دارم حتی با اوضاع بی ریخت مناظر پنجره هایش!، به میوه فروش های بامزه ی اصولا کم فروش میدان امام حسین،  به رفقا، به خانواده، و به تو...

و دلم تنگ می شود، حتی با وجود آسمان بی دریغ اینجا.



همین که تو هستی، کافی ست.


هرکس به تمنایی، رفته است به صحرایی

ما را که تویی منظور، خاطر نرود جایی

...


اول جلسه مجری این شعر رو خوند و دلم رو بدجوری هوایی تر کرد؛ شکر خدابرای امروز، انتهای فلسطین، دوباره خانه ی تو... 


هم فقیر و هم خسته...



اولش ازینجا شروع شد که مهدی برای ماموریت، ولادت امام رو مشهد می بود. من شروع کردم به زدن مخش که هم زمان بیام، بریم کرمان عروسی زهرا و ازون ور من برم مشهد، قبل از هرچیزی بلیط کرمان-مشهدم رو  هماهنگ کردم که زهرا گرفت که بهانه ای نمونه!بقیه ی کارها، از جمله اسکان و بلیط برگشت و... کم کم جور می شد. مهم بلیط رفتن به مشهد بود که بود!

***

یکشنبه ی همین هفته چندساعت مونده به حرکت، وقتی فایل بلیط  کرمان مشهد رو باز کردم و فهمیدم که بعله! اشتباهه و بلیطم برای تهرانه و نه مشهد، از کرمان و تهران متنفر بودم! حالا اسکان و بلیط برگشت که سپرده بودم به خود حضرتشون جور بود و من بلیط رفت نداشتم!

***

ثمره ی تدبیرم برای بلیط  رفت به مشهد، یک روز اضافه کرمان موندن و قاچاقی  با کمک  پرسنل ایستگاه که واقعا دلشون به حال نزار من سوخته بود، سوار قطار شدن و خوابیدن تو کوپه ی رییس مهربون قطار و از دست دادن  شب ولادت در حرم بودن، شد!

***

در تمام مدت این اتفاقات، یعنی از حدود یک ماه پیش، تنها نگرانی من، حمل چمدون سنگینم  بود، و خب حتی با اون اوضاع قاراشمیش سوار شدن به قطار، یک نفر چمدون منو به طور شیکی حمل می کرد، از مامور ایستگاه گرفته تا رییس قطار و  راننده ی تاکسی! خب این جور عنایت ها و دل رو از نگرانی در آوردن ها البته که همیشه کار حضرتشون بوده، اما این بار پای یک واسطه درمیون بود که من خوب حس می کردم لطف ویژه ی امام رو بهش!؛)

***

مشهدالرضام و عجیب آروم و سبک! 



تغییرات یکهویی و دل کندن های سریع...


خانواده ی من همیشه جالب، جذاب، دوست داشتنی و اهل حرکات عجیب و غیرمترقبه و دقیقه نودی اند!

حالا هم مثل بیشتر وقتها، در یک نصفه روز تصمیم گرفتن از همسایگی ما(در یک آپارتمان و حتی یک طبقه!) به خونه ی خودشون اسباب کشی کنن. فارغ از این که خود این اتفاق رفتنشون حتما تاثیرات زیادی در زندگی و حال من میذاره، تاثیری که با دو سال تاخیر بعد از ازدواجم باید تجربه ش کنم، این سرعت  عمل در تصمیم گیری و مواجه کردن روح و روان ما با چنین تصمیم و تغییری ظرف چندساعت، منو توی شک عمیقی فرو برده که از بیان احساسات یا حتی فهمشون عاجزم. درست مثل اتفاقات قبل و بعد جشن عروسیمون که انقدر در فشار کاری و زمانی و جسمی بودم که اساسا نفهمیدم چی شد و چطور گذشت!

این هم سبکی ه برای خودش و البته تمرینی برای مقاوم شدن!



ضمنا: برای رعایت انصاف باید بگم که خونه شون صرفا به سه کوچه پایین تر منتقل میشه!:)



دوستی های بازیافته


این چندوقت تمام شدن اینترنت سالانه و تنبلی برای وصل مجدد اینترنت، پر از خیر بود. همین که قبل و بعد از انتخابات در فضای شورهای ِ بی سر و ته مجازی نبودم بسیار باعث شادی قلبم بود. از شنبه اما به نوشتن یک متن بلند فکر می کردم که حالا دیدم بهاره آروین خیلی بهتر از من نوشته: با ابهام و امید.

البته بر همگان واضح‌ه که من عمرا نمیتونستم به اندازه ی نوشتن متنی شبیه متن آروین شعور ادبی،اجتماعی، سیاسی داشته باشم!
اما حرفم چیزی بود توی همین مایه ها.



این روزهای ِ نور علی نور...


دلم میخواد بشینیم یه جای سفید و خنک و خوشبو و حداقل یکی دوساعتی از خاطرات کربلا رفتن ها بگیم. هی قند توی دلمون اب بشه، دلمون تنگ بشه برای بار اول ها، برای خنده ها و گریه ها، برای بهت و سبکی باورنکردنی بعد سفر...

دلم کربلا می خواد اصن.
و البته بقیع. 





رئیس دانشگاهی, فهیمم آرزوست!  



هیچ کس به اندازه‌ی آدمی که کار مردم تو دستش گیره و می‌تونه کار مردم رو راه بندازه -حتی با یک توضیح کوتاه و روشن- اما با راه‌های مختلف -از قبیل خود به کوچه‌ی علی چپ زنی- این کار رو نمی‌کنه و راست راست راه می‌ره حالمو بد نمی‌کنه.
 در حدی که آدم از دیدن یهویی سوسک مرده مور مور می‌شه از دیدنشون و فکر کردن بهشون مورمورم می‌شه. 



و البته شکر خدا که سالی بیشتر از یکی دوبار با این طور موجوداتی مواجه نمی‌شم!





عصرهای ِ طولانی ِ خوب.


دلم خیلی برای نوشتن تنگ شده بود . نمی‌دونم این بهار لعنتی چی توی هواش داره که آدمو این‌طوری ملنگ و عاشق لم دادن و نوشتن می‌کنه. اما خب همچنان مشکلات کی‌برد پکیده‌ی لپتاپم و نافرم بودن کی‌برد لپتاپ مهدی(که همین الان داره حرصمو درمی‌آره انقد دکمه‌هاش به هم چسبیده و هی حرفا اشتباه تایپ می‌شن) وجود داشت؛ بعد هم که سفر کوتاه سه روزه‌ی اهواز کلی حس و سوژه برای نوشتن بهم داد، طوری مریض شدم از فرداش که سه روزی از صبح تا شب و از شب تا صبح روی تخت نور طلوع و غروب رو با هم مقایسه کردم و کلا همه‌ی حس‌های خوبم دود شد. حالا دوباره زندگی آروم شده. صبح‌ها پرده‌ها رو کنار می‌زنم تا به گلدون‌ها نور برسه. چندوقت پیش مهدی اصرار کرد که لوبیا و نخود و ماش بکاریم. نخودها و ماش‌ها سبز شدند اما نه اون‌طور که امیدوار بشه بود. لوبیاها اما بلند شدند و دور سیم آنتن پیچیدن و لوبیای اتاق خواب گل سفید و حتی لوبیا داده. بعد هم گاهی صبونه می‌خورم و بیشتر،نه. بعد هم که پلاس. آخ از پلاس. ریدر خیلی بهتر بود برای  هدر دادن وقت. به روحیه‌ی من لااقل بیشتر نزدیک بود. خلاصه  که هی پلاس و بینش کمی تلویزیون، شبکه بازار و رادیو آوا. همین دیگه. همین کارهای ساده. تمیز کردن آشپزخونه و فکر کردن به شام. شستن لباس‌ها و جمع کردن و گذاشتنشون تو کمدها. دستمال کشی و جابجا کردن کتاب‌ها و لباس‌های روی میزها و صندلی‌ها.

و خوبم. گاهی کتاب می‌خونم. می‌رم دوستامو می‌بینم. بیشتر بهشون اس‌ام‌اس می‌دم البته.
چندباری هم رفتم دانشگاه و خدا رو شکر کردم برای این که این فرصت رو داشتم که یک ترمی لااقل دانشجو نباشم و استرس ژوژمان‌ها و عکس‌ها و درس‌ها رو نداشته باشم و مهم‌تر این که لازم نیست فضای مزخرف دانشگاه رو قبل انتخابات تحمل کنم.

ها، دلم یه مهمونی هم می‌خواد تو این عصرای کش اومده‌ی بهار، به سیاق چای عصرانه اما مهمانی کاهو سکنجبین!  نصف بهار  گذشته و نشده. کاش بشه اما.


اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...


توی این دو سال و نیم، هروقت کسی ازدواج کرده خیلی خوشحال شده‌ام. قبل‌ترش اینطور نبودم. از وقتی اون شیرینی ِ وصف نشدنی را حس کردم از مهر 89  یکجوری قند توی دلم آب می‌شه از شنیدن خبر ازدواج آدم‌ها که خودم هم باورم نمی‌شه!
این بار اما خیلی خیلی چسبید؛ عقد رفیق شفیقی توی حرم امام رئوف جاری می‌شد؛ هرچند نبودم اونجا و در حسرتش حسابی سوختم اما حتی تصور صحنه هاشم پر از شادیم می‌کنه!


ضمناً:مبارکا باشه خانوم. دلتون پر از شادی! :) 


چه عیب دارد اگر من دلم بخواهد در این هوای بهاری فقط ترانه بخوانم؟


نوشتن سخت شده. نه به دلایل همیشگی؛ که این بار حماسه‌ی دیگری آفریده ام و نصف کی‌برد لپ‌تاپ رو پکوندم و تایپ کردن هر جمله ده دیقه‌ای وقت می‌بره!

و خب سخت دل‌تنگ نوشتنم و مثل همیشه عاشق اسفند و خوشحال از اومدنش و بودنش. دل هم که بی قراره سفر مثل همه‌ی اسفندهای این چندسال. علی الحساب قزوین فشرده‌ی دیروز به برکت رفقا عجیب تسکین بود. باران بود و کمی مه و زمین‌های اغلب سبز و درخت‌های جوونه زده.

کاش سفری بیاد و ما رو با خودش همراه کنه...

 



سه غم آمد به جانم...



می‌شد از این همه غم مرد؛

نمی‌دانم چرا هستم هنوز... 


غم رفتن آیت‌الله خوش‌وقت،

غم وفات حضرت معصومه(س)، 

غم کنسل شدن سفری که چندروزی بود عجیب هوایی کرده بود دلم را...




غم تو موهبت کبریاست در دل من...

 

یک ماه پیش بود، حدود ظهر رسیدیم ورودی کربلا. از گروه 150نفری، حدود 40نفری بودیم. آخرین توقف مسیر بود. توقف بعدی حرم بود! حال عجیبی بود، تو مایه‌های صدحیف که آن رفت و صدشکر که این آمد. باورمون نمی‌شد که تا این‌جا اومده باشیم. با محد و فهمیمه نشسته بودیم کنار مسیر و آدم‌ها رو می‌دیدیم. فهیمه زیر لب نوحه می‌‌خوند. یهو گف واقعا نمی‌تونم بفهمم که چطور این‌جام؟! ...و گریه کرد و من به سیاق همیشه‌ی این وقت‌ها حرف زدم باهاش تا کمی آروم بشه و سهم خودم شد بغض.
بعد حرکت کردیم. این بار اما نه مثل همیشه‌ی مسیر که هرکسی به حال خودش. همه به صف و با هم. تا حرم 4 ساعتی توی راه بودیم؛

این هم قدم شدن سخت بود؛ حال بیش‌تر بچه‌ها خوب نبود آن‌چنان و آروم راه می‌رفتن. ما هم باید آروم می‌رفتیم تا هم‌قدم شیم. سخت بود، نه آروم رفتن؛ که این روضه‌ی مدام...
 شهر کربلا، اربعین، کاروان...

رسیدیم جلوی حرم حضرت عباس. بیش‌تر بچه‌ها زیارت اولشون بود. نشسته بودن وسط خیابون و گریه و شکر و ... و آخ.

... بعد هم که خبر فوت حاج‌آقا مجتبا و غم و غم و غم...

 

هنوز هم بغض ورودی کربلا نشکسته. هنوز هم نمی‌فهمم من چطور اون‌جا بودم؟!

 

 

گذر ابرها...

 

زندگی‌ام روال عادی‌اش را دارد؛ همان دوندگی‌ها و بودن‌ها و حرف زدن‌ها و خندیدن‌ها. به محض این که سکوت می‌شود، حتی برای دوثانیه، پرت می‌شوم یک جایِ دیگری. جایی که نمی‌دانم کجاست حتی!می‌شوم پر از واهمه. این دوریِ راه اوضاع را بدتر هم می‌کند. باید تخیل/تصور کنم که هرکسی الان چه حالی دارد در آن یکی شهر؟ کی بی‌تابی می‌کند؟ کدام دختر گریه؟ الان کجا جمع شده‌اند؟ ۵ ساعت اتوبوس تا اصفهان را چه‌کار کنیم؟ و... و...
و خب خلا هی بیشتر و بیشتر می‌شود لابد تا فردا؛ فردا که به خاک بسپارند این یکی فامیل را هم ، کمی که آرام‌تر شویم، به مرگ فکر می‌کنیم که چقدر نزدیک است و به زندگی که چقدر سنگین و بی‌ارزش.

 

 

ضمناً: فاتحه هم اگر بخونید برای ِ این فامیلِ ما، حتماً خوب است!

 

 

نه غرض نه مرض!


جا داره بگم که این جریان ِ عکس باچادر برای گواهی‌نامه(+) توهم فانتزی منشی و مسئول آموزشگاه رانندگی گاندی بود و وقتی از افسری که امتحان آیین‌نامه می‌گرفت پرسیدن گفت فقط حجاب کامل و معلوم بودن کامل صورت ملاکه و نه چیز دیگه‌ای.
خلاصه که این‌بار هم نشد که ضدنظام شم!


رفقایی که این داستانو رفتن نقل کردن همه‌جا و فحشاشو دادن به مملکت برن توبه کنن و داستان جدید رو تعریف کنن :دی



وقتی که تو نیستی من هم تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام...



از در که می آد توی ِ خونه، خسته و بی‌حوصله‌ست؛ یک دسته‌ی بزرگ نرگس هم توی دستاشه. نرگس‌ها رو می‌گیرم و توی گلدون می‌ذارم. چایی رو خورده نخورده می‌شینه پای کامپیوتر و کمپانی آو هِروز بازی می‌کنه بی‌وقفه. سه ساعتی هست داره بازی می‌کنه و بسیار هم راضی به‌ نظر می‌رسه.


من؟! خب موندم که اون حجم ِ نرگس پر از  لطافت و محبت رو باور کنم یا چندین ساعت بازی خشن ِبی‌وقفه و سکوت رو؟ و البته مستم از بوی نرگس‌های شادِ گلدون ِ سفالی ِ سبزمون.





کار جنون ما به تماشا کشیده است...


هیچ سفري به کربلای تو نبوده که بشه آماده باشم! همیشه هول هولکی می‌شه همه چی. انقدر که وقتی می‌رسیم نجف تازه بفهمم چه خبره؛ این بار هم مثل سه دفعه ی قبل...

من هربار مثل قبل، آشفته ام و تو هربار مثل قبل، مهربان.



ضمناً: هزاربار نوشتم و پاک کردم. اگر برگشتم مفصل می نویسم. دعا کنید. دعا می کنم انشالله.






غرض یا مرض یا غرض و مرض؟!



امروز بعد از چاهار سال رفتم دنبال کارهای ِ گواهی‌نامه. 4سال پیش کلاسها رو رفته بودم اما امتحان نداده بودم. گفته بودن عکس جدید ببرم. رفتم ایران فیلم و خفت کشیدم از دست خانمهای ِ عجیب ایران فیلم و 8تومن دادم برای 6 تا عکس بی‌ريخت.
رفتم آموزشگاه. همه کارها که انجام شد، خانوم طلب ِ عکس کرد. عکس رو که دید گف اُه اُه نمیشه که این عکس خانوم! این با چادره، نمی‌شه. من هاج و واج گفتم که شما گفته بودید گردی صورت معلوم باشه(منظورشون این بود که ابروها کامل بیرون از روسری و مقنعه باشه) که هست. گفت نه و ابلاغیه جدید دادن که با چادر عکس قبول نیست.
من هم  خب کمی داد و بیداد کردم که ابلاغیه جدید رو به دیوار نزنید و اصلاً کو ابلاغیه؟ خلاصه کار بالا گرفت و بنده خدا هی اصرار می‌کرد که نمی‌خواد عکس من بره و برگشت بخوره و من اذیت شم.
من اما گفتم یعنی عمراً من برم عکس جدید بگیرم و یک شماره ای بدید من زنگ بزنم شکایتم رو بکنم. زنگ زدم به شماره موسسه ی راهگشا و آقا کتمان کرد و گفت باید قبول کنن. بعد هم گوشی رو دادم به خانوم آموزشگاه وخانوم گفتن من علاوه بر این که چادر سرمه روسري‌مم گل گلی ه! (یعنی حال آدمهای توی آموزشگاه رو تصور کنید! همه دوست داشتن عکس رو ببینن!) آقا هم گفتن یک تعهدی از من گرفته بشه که مسئولیت برگشت خوردن عکس با چادر از نیروی انتظامی به آموزشگاه برعهده ی خودمه. خب کارِ دیگه ای جز تعهد دادن ازم برنمی‌اومد فلذا تعهد دادم و از خانوم‌ها و حضار عذر خواستم و اومدم بیرون.

از ظهر تا حالا به نیروی انتظامی و دم و دستگاه‌های این حالی مملکت فکر می کنم؛ که همه ی کادر خانمشون باید چادر سر کنن حتی اگه موهاشون بیرون باشه و آرایش خلیجی کنن، همه متهم ها باید چادر سر کنن برن محضر آقای قاضی، بعد عکس با چادر منو برا گواهی‌نامه قبول نمی‌کنن!
بنظرتون چیزی جز غرض یا مرض این حالو توشون ایجاد کرده؟!


و در ادامه جان ِ من دعا کنید پس نفرستن کاردکسمو. چون اون وقت دیگه ممکنه از اون حال عصبیا پیدا کنم و ضدنظام شم.

...



بعد از سه سال، سري به فیس بوک زدم. هیچ وقت شبکه های اجتماعی مجازی را نفهمیده ام. همیشه هم فکر کرده ام علاقه ای بهشان ندارم. البته به خاطر ترس از در منجلابشان افتادن، همیشه هم ازشان دور گرفته ام تا جایی که شده. این چند روز ِ فیس بوکی اما به دیدن عکس و نوشته های بچه های مدرسه گذشته و حسابی من رو غرق خودش کرده.
با این که دنیاهای ِ بسیار بسیار متفاوتی داريم(و داشتیم البته) خیلی دوست دارم دوباره ببینیم هم رو.
دوست دارم حرف بزنیم. دلم برای خندیدن ها و چرند گفتن‌های دورهمی تنگ شده.
دوست دارم از بچه‌ها بپرسم و بشنوم. دلم برای دیدن صورت‌هایشان(نه عکس پروفایلشان) اساسی تنگ است.
دلم برای اون جنس از باهم بودن ِ مدرسه ای تنگ شده.


و بعد متاسفانه ناامیدی عجیبی هم دارم از این که بشود هم را ببینیم...




خش خش ِ خشم!

دلم میخواد گريه کنم.
آخه هوا انقد ناجوره که من یا دارم خمیازه می کشم یا سرم درد می کنه یا از بدن درد توان حرکت ندارم ، بعد چار روز تعطیله و نمیشه هیچ کاري کرد.قبلترها سفر در چنته داشتی دنیا. قبلترها دنیای بهتري بودی.

دلم فقط پاییز میخواد. چیزی نمونده تا رفتنش و چشم هام هنوز چیزی از پاییز ندیده...